ربیع القلوب
البته معنایی مهمتر و مفیدتر و کارسازتر از این وجود دارد که خدا می داند کی به آن برسیم و جمیعا باور کنیم که اگر ظلم، با ظلمِ به ضعیفترین آغاز می شود، لاجرم عدالت هم جز با مراعاتِ حقِ مظلومترینها شعاری بیش نیست. شواهد متعددی وجود دارد که روشنفکران و فعالان سیاسی و اجتماعی در ابتدای این راهند، عموم مردم که جای خود دارند…
غم انگیزترین بخشِ قتلِ قربانیان قتلهای زنجیر های در میان اقلیت ها، پیشکسوتی و تقدم آنها نیست، مظلومیتِ آنها در زمانِ کشته شدن نیست، بیگناهی آنان نیست. غم انگیزترین فصل این قصه ی پر غصه، بیخبری هایی است که در این باره وجود دارد و بدتر از آن سوء ظنی که محصول همین بیخبری هاست …
افسوس که این درآمد، استعداد آن را دارد که مثتوی صدمن کاغذ شود و افسوس که درآمدی بیش نیست بر معرفی یکی از مظلومترین قربانیان قتلهای زنجیره ای…
خبر را چگونه شنیدم؟
پادگان صفر- یک تهران، حین دوران آموزشی خدمت سربازی، با یکی از بستگان درجه اول آیت الله جوادی آملی همدوره شده و دقایق خوبی را با بحث در خصوص مسائل سیاسی و عقیدتی می گذراندیم. پخش سریال امام علی در آن روزها، بهانهای بود که گاه گاهی هم به مسائل اختلافی شیعه و سنی بپردازیم. فراموش نمی کنم که روزها و شاید چند هفتهای گذشت که ایشان کم و بیش باور کند که یزید نزد اهل سنت نه تنها جایگاه مقبولی ندارد بلکه تنها کسی است که امام شافعی لعن او را جایز می داند. جالب این بود که این همدورهای عزیز که سالهای فراوانی را نیز در حوزه تحصیل کرده بود همه ی استنادش به فتوای امام غزالی بود که لعن یزید را جایز نمی داند و حتی آن را نخوانده بود و هم درست نشنیده بود که غزالی در اعتراض به امامِ شافعی و در استناد به فراخنایِ توبه، «حتی یزید» را هم جایز لعن نمی داند …
باری، یکی از همان روزها که در همان پادگان آموزشی، خبردار شدم که علامه محمد ربیعی، امام جمعه اهل سنت کرمانشاه – و یکی از منادیان راستین اتحاد مسلمانان- به خاطر اعتراض به توهینِ سریال امام علی به بعضی از صحابه ی پیامبر ، توسط وزارت اطلاعات چند بار احضار و بازداشت شده است و سرانجام او را دستگیر کرده و یکی دور روز بعد جنازه اش را در یکی از محلات حاشیهای کرمانشاه در یک بلوارِ خلوت رها کرده اند …
اعتراضات و اعتصاباتِ اهلِ سنتِ کرمانشاه و شهرهای همجوار ، تجمعات و شهادت چند نفر از معترضین در هیچکدام از رسانههای رسمی و نیمه رسمی انعکاسی نیافت. دستِ کم حافظه ی من اینگونه گواهی می دهد. دیگر بماند بیشرمی رسانه هایی را که مرگ او را طبیعی جلوه داده و زحمتِ قاتلان را کم کردند و بارگناهان خود را افزون و بیخبرانه با انتشار اخباری نادرست شریک جرم گناهی ابدی شدند..
علامه ملا محمد ربیعی که بود؟
سی ساله بود که به نمایندگی از ایران، برای شرکت در مسابقات بین المللی قرائت قرآن به پاکستان اعزام شد و پس از محمود خلیل الحصری، قاری مشهور مصر به مقام دومِ جهان رسید . خودش می نویسد :
در اولین روز سفرم، در اقامتگاه قاریان، داشتم برای خود تمرین میکردم و سوره احزاب را با صدای بلند میخواندم. نفهمیده بودم که شاید بعضی از قاریان به قرائتم گوش دهند، که یک مرتبه صدای رسایی بلند شد که گریست: «یا سلام: یا سلام، خدا تو را قوت دهد برادر» سرم را که بلند کردم هیئت مصری را دیدم که همان روز رسیده بودند که در بینشان عبدالباسط و خلیل الحصری را شناختم. از روی صندلی برخاستم در همان حال عبدالباسط به نزد من آمد و پس از سلام و مصافحه و دیده بوسی با تمام آنها، عبدالباسط به من و همراهانش – بعد از این که لباسهایم توجه آنها را به خود جلب کرده بود – جریان کُرد بودنش را شرح داد.
من بسیار خوشحال شدم و در پوست خود نمیگنجیدم. واقعا نیروی عجیبی در من ایجاد شد. از آن پس، تا آخرین روز اقامتمان که حدود ۵۰ شبانه روز بود مرا با خود همراه نمود به طوری که با هم نماز جماعت میخواندیم.
ایشان از بس به من محبت داشتند که همیشه مرا ربیع القلوب – یعنی بهار دلها – صدا میزدند. این نامه حاوی چند عکس بود که در پاکستان با هم گرفته بودیم. من هم اکنون نواری که در پاکستان از صدایش ضبط کرده بودم را دارم و بارها برای خود گوش میدهم. او در یک مجلسی که داشتیم، سوره «مومنون» را به گونهای قرائت کرد که هم خود ایشان و هم جملگی ما شنوندگان به گریه افتادیم.در آن مجلس شیخ عبدالباسط آیه « ثم خلقنا النطفة علقة فخلقنا العلقة مضغة …» تا آخر آیه که میفرماید : «فتبارک الله احسن الخالقین» سه بار، با سه روایت – ورش، خلف و حفض – با سه آهنگ متفاوت، به گونه ی عجیبی قرائت کرد.بعد از شیخ عبدالباسط، شیخ محمود خلیل الحصری نیز به جایگاه رفتند و ادامه ی آیات خوانده شده از طرف عبدالباسط را قرائت کردند….
شامگاه دوازدهم آذر ۱۳۷۵، در سن ۶۳ سالگی، در یکی از محلات حاشیه شهر کرمانشاه ، جنازهاش را پیدا کردند؛ در حالیکه عمامهاش زیر سرش بود و عینک و عبایش روی سینهاش. او را رو به قبله گذاشته بودند. همسرش پس از ۱۵ سال! در گفتگو با روز بخشی از ماجرا را بازگو کرده است:
در ۱۰ روز یا ۱۵ روز یکبار یک ماموری از سازمان ( اطلاعات) می آمد سراغ حاج آقا یا زنگ می زد و سئوالاتی از حاج آقا می کرد یا می آمد و او را با خود می برد…. اسماش هم آقای دانشی بود یعنی ما به این اسم می شناختیم. دیگر حاج آقا و ما هم به این سئوال و جوابها و رفت و آمدها عادت کرده بودیم. حاج آقا آن موقع خطیب جمعه کرمانشاه بود و از طرفی در صدا و سیا هم برنامه دینی داشت؛ ازاو می پرسیدم اینها چه می خواهند و چرا دست از سر شما بر نمی دارند؟ فقط می گفت درباره وحدت با من صحبت می کنند و حرف دیگری نمی زد تا اینکه یک روز آقای دانشی آمد سراغ حاج آقا و گفت باید برویم سازمان،با شما کار داریم و حاج آقا را با خود برد. آن روز را هیچ وقت از یادم نمی برم. وقتی حاج آقا برگشت حالش خیلی بد بود، گفت امروز خدا رحم کرد که من زنده بازگشتم و بعد گفت تا به حال هیچ وقت به خودم نلرزیده بودم اما امروز تنم لرزید. گفت مرا به اداره اطلاعات نبردند به بیرون از شهر بردند به یک زیر زمینی که نزدیک بیستون بود سوار ماشین که کردند پردههای ماشین را کشیدند و مرا بردند و سئوالات عجیبی می کردند. بعد گفت فکر کردم این بار می میرم و زنده بیرون نخواهم آمد.
… زیاد حرف نمی زد، شاید نمی خواست ما بیشتر نگران شویم فقط در همین حد گفت؛امابعد مدام به بچهها سفارش می کرد که هوا تاریک نشده برگردید و بیرون نمانید. خیلی محتاط شده بود و نگران بچهها بود. همان زمان سریالی به اسم سریال امام علی از صدا و سیما پخش می شد که خیلی باعث اعتراض مردم در منطقه ما شده بود و مردم می آمدند از حاج آقا می خواستند اعتراض کند؛می گفتند تو خطیب جمعه ما هستی و باید کاری بکنی و . . . آبان ماه بود که حاج آقا نامهای به مدیر کل اطلاعات و همچنین مدیر کل آموزش پرورش و چند تن دیگر از مسئولان استان نوشت و هشدار داد که نگذارید اخلال و آشوب ایجاد شود و به خواست مردم توجه کنید، مردم اعتراض دارند، نگذارید وحدت از بین برود و . . . ۱۲ آذر ماه یکی تلفن کرد و خیلی طولانی ـ حدودا بیش از یک ساعت تمام ـ با حاج اقا حرف زد. از او پرسیدم کی بود و چی می خواست؟ گفت آقای دانشی بود و می خواست جواب نامهام را بدهد. فقط همین را به من گفت و ساعت ۱۲ و نیم ظهر از خانه خارج شد که برود صدا و سیما و گفت ۲ و نیم ظهر برمی گردد اما دیگر برنگشت.
…. تا ساعت ۵ هیچ خبری از حاج آقا نبود؛ ساعت ۵ تلفن زنگ زد. حاج اقا بود خیلی آشفته بود و سئوالات عجیبی می کرد. مثلا می پرسید اینجا کجاست شما کی هستید؟ گفتم حاج اقا اتفاقی افتاده؟ یعنی چی اینجا کجاست چرا مرا نشناختید؟ گفت من دیزل آباد هستم دیزل آباد هستم و چند بار این را تکرار کرد و گفت ماشینم را دادهام تعمیر. بعد یکباره گفت بچهام را بیاور اینجا ببینم. آن موقع دختر من یک سال بیشتر نداشت. خیلی ترسیدم گفتم چرا اینجوری حرف میزنی چه اتفاقی افتاده؟ فقط گفت خیلی هلاکم هلاکم و بعد گفت ۲۰ دقیقه دیگر خودم می آیم و تلفن قطع شد. این آخرین باری بود که ما صدای حاج اقا را شنیدیم. هنوزهم یادآوریاش ما را ازار میدهد که او در چه شرایطی بوده؛ این تلفن در چه شرایطی انجام شده و . . . از طرفی در فاصلهای که حاج اقا از منزل خارج شد تا جنازه را پیدا کنیم، پسر جوانی مدام زنگ می زد و می پرسید حاج ربیعی کجاست. این تلفنها تا زمانی که جنازه را پیدا کنیم ادامه داشت اما بعد دیگر قطع شد. نمی دانیم کی بود اما لرزه به تن ما می انداخت تلفنها و سئوالش.
…وقتی دیگر خبری از حاج آقا نشد دوستان و قوم و خویشها را خبر کردیم، همه جا را گشتیم، اورژانس ها، جادهها و به هر جایی که عقلمان می رسید سر زدیم اما خبری نبود تا اینکه نزدیک یک شب نزدیک ترمینال سنندج ـ- تهران، جنازه او پیدا شد در حالیکه او را کنار ماشیناش توی تاریکی گذاشته بودند. عمامهاش زیر سرش بود و عینک و عبایش روی سینه اش. او را رو به قبله انداخته بودند و وقتی جسد را پیدا کردیم هنوز بدنش گرم بود. نگذاشتند ما جنازه را ببینیم ماموران خودشان بردند پزشکی قانونی و قبل از اینکه ما خبردار شویم و به ما بگویند کالبدشکافیاش کردند ما روز بعد بدن تکه تکه شده حاج اقا را دیدیم که در خون آغشته بود و می گفتند کالبد شکافی شده. بلایی سر ما آوردند که خدا سر هیچ بندهای نیاورد بعد هم که نگذاشتند نه مراسم بگیریم، نه سر خاک برویم و . . . .
… کسی از ما نپرسید چی به چی است؛ آمدند و گفتند سکته قلبی کرده. گفتیم امکان ندارد. گفتند باید امضا کنید که سکته کرده. گفتم همسر من سالم بود، او کشتی گیر و شناگر بود، ورزش می کرد و هیچ مشکلی هم نداشت و به هیچ عنوان امضا نمی کنم و پروندهام را پیش خدا می برم که او به داد ما برسد هیچ کس که اینجا به داد ما نمی رسد. همان موقع خود مامورانی که به منزل ما آمده بودند می گفتند شوهرت را برده اند به شهرکی به اسم تعاونی و به او سم داده اند، می گفتند به او سیانور داده اند اما خب تصمیم گرفته بودند بگویند سکته کرده، کاری هم از دست ما بر نمی آمد. مدام تلفنی تهدیدمان می کردند؛ سر خاک که می رفتیم نمی گذاشتند بنشینیم یا گریه کنیم. اطرافیان اعتراض می کردند می گفتند اینها داغدارند بگذارید گریهشان را بکنند و بروند اما نمی گذاشتند.
مرحوم علامه ملا محمد ربیعی فرزند مرحوم ملا عبدالحکیم در سال ۱۳۱۱ در شهرستان دیواندره در استان کردستان متولد شد و به رسم معمول در آنزمان به تحصیل علوم دینی در مدارس دینی کردستان ایران و عراق پرداخت و در سال ۱۳۳۳ به درجه افتاءنایل گردید.
علامه ربیعی، همراه با علامه احمد مفتی زاده یکی از نمایندگان اهل سنت در مذاکرات پس از انقلاب با مرحوم طالقانی و هیات همراه بود. یکی از قاریانِ برجسته و صاحب سبک جهان بود که ذیل مظومیت همیشگی و مضاعفِ اهل سنتِ ایران شناخته نشد. پس از انقلاب امام جمعه و جماعت اهل سنت کرمانشاه بود. تا پیش از شهادت، بیش از ۳۰ جلد کتاب از او منتشر شده بودند که دیگر – حتی در دولتِ اصلاحات- اجازه تجدید چاپ نیافتند. مشهورترین آنها اثر ۸ جلدی باقیات صالحات در فقه است و کتابِ آیینه اسلام در عقاید . علامه ربیعی، بیشک در کنار مرحوم مفتی زاده و شهید ناصر سبحانی – یکی دیگر از اولین و مظلومترین قربانیان جنایت هایی از همین دست – یکی از سه چهره ی نامدار و تاثیر گذار اهل سنت ایران در سالهای پس از انقلاب بوده است.
انتشار خبرِ مرگِ محمد ربیعی، اعتراضات چند روزهای را در کرمانشاه و چند شهر اهل سنتِ این استان به دنبال داشت که با سرکوب نظامی و امنیتی و کشته شدنِ دستِ کم ۲ نفر و دستگیری تعدادی دیگر و مصلحت سنجی عدهای از علما اهل سنت به پایان رسید. فضای شهرهای یاد شده تا پس از چهلم درگذشتِ آن مرحوم به شدت امنیتی و نظامی بود. عمادالدین باقی در کتاب مشهور « تراژدی دموکراسی در ایران» از او نیز به عنوان یکی از قربانیان قتلهای زنجیرهای یاد کرده است.
روحش شاد و یادش گرامی …
نظرات وارده در یادداشت ها لزوما دیدگاه جرس نیست.