طالقانی، دست مهربانی بر سر شهر
روحانیون شیعه زمانی روحانی بودند، یا دقیق تر بگویم انسانهایی معنوی بودند. اغلب مردم به آنان احترام می گذاشتند و بسیاری از مردم دوستشان داشتند. بیتردید می توان گفت برای دورهای طولانی روحانیون شیعه تنها قدرتمندانی بودند که گروه بزرگی از مردم دوستشان داشتند. و این الزاما به دلیل اعتقاد مردم به شریعت و مومن بودنشان به دیانت نبود. روحانیونی بودند که ملجا و پناهگاه مردم بودند. آنها به هر درماندهای پناه می دادند و هر که از ترس پناهگاهی می خواست در خانه آنان می توانست مامنی پیدا کند. طالقانی یکی از آخرین روحانیونی بود که برای بخش بزرگی از مردم چنین نقشی داشت. نانشان می داد و نامشان نمی پرسید. برای او فرقی نمی کرد که به نواب صفوی تندروی تروریست پناه بدهد، یا به مجاهدین خلق یا چریکهای فدائی یا به زنانی که شوهر سلطنت طلبشان اعدام شده بود.
اگر فکر کنیم که در میان سوسیالیستها گروهی سوسیالیست علمی بودند، گروهی نیز سوسیالیست اخلاقی بودند. بسیاری از چپ هایی که با دلسوزی برای فقرا حتی جان خود را هم فدا کردند و تا پایان بر سر آرمانشان بودند، شاید هرگز اطلاع دقیقی از سوسیالیسم و مبانی آن نداشتند. در میان روحانیون نیز بزرگانی بودند که روحانی اخلاقی بودند و اتفاقا به همین دلیل بر دیگران پدری می کردند. از قضا دو واقعه قدرت این گروه روحانیون شیعه ایران را از آنان گرفت. نخست قدرت نمایی عظیم میرزای شیرازی در واقعه رژی بود که نشان داد هر قدرتی باید از روحانیون بترسد و به همین دلیل هر قدرتی تلاش کرد رابطه روحانیون مورد اعتماد را با مردم مختل کند. و دوم انقلاب اسلامی بود که روحانیت را از آسمان اخلاق به جسمانیت قدرت و شریعت نشاند.
وقتی آیت الله سید محمود طالقانی پس از انقلاب در موقعیت قدرت قرار گرفت، تلاش بسیاری کرد تا همان جایگاه روحانی خودش را حفظ کند. روشنفکران او را پناهگاهی می دانستند، زنانی که حجاب را نپذیرفته بودند می دانستند که پدر طالقانی با حجاب اجباری مخالف است. او گفته بود که حجاب حتی برای زنان مسلمان هم اجباری نیست، چه برسد به زنان غیرمسلمانی که در ایران زندگی می کنند. تقریبا همه گروههای سیاسی مخالف حکومت او را انسانی قابل اعتماد می دانستند و خود نیز سعی می کرد در همین موقعیت باقی بماند. اما طالقانی نمی توانست در موقعیت قدرت باقی بماند، روحانی اگر بخواهد روحانی باقی بماند، همیشه باید در بخش چپ جامعه و در کنار مردم بماند، اما ذات حکومت دینی این اقتضا را نمی کرد. از همین رو بود که طالقانی با رای اول مردم به مجلس خبرگان قانون اساسی رفت، اما به جای اینکه روی صندلی مجلس بنشیند، روی زمین نشست. بیشک تفاوتی نمی کرد که آیت الله روی زمین می نشست یا روی صندلی، شاید او نمی توانست تعارض ضرورت بودنش در قدرت را با بودن در کنار عامه مردم حل کند.
کسروی زمانی گفت که روحانیت شیعه یک حکومت از تاریخ ایران طلبکار است تا با آن خودش را از بین ببرد. این تلقی پر بیراه نیست. بسیاری از ما خوشحالیم که روحانیت احترام خود را نزد عامه مردم از دست داده است، اما این اصلا نشانه خوبی نیست. جامعه استبدادی همیشه به ملجا و پناهگاهی نیاز دارد. شاید روحانیونی مانند منتظری بعد از تجربه ورود به قدرت تلاش کردند به نقش تاریخی خود بازگردند، شاید خاتمی همچنان روحانی محبوبی برای بسیاری از مردم است، اما انگار دوره اسطوره و بزرگی گذشته است. به نظرم جای طالقانیها همیشه در جامعه ما خالی است، روحانیونی که به آنان بتوان پناه برد، بتوان به آنان با همه وجود اعتماد کرد و بتوان بیترس از خدا از آنان کمک خواست.
یادم نیست کجا خواندم که یکی از روحانیون بزرگ از کوچه باریکی می گذشت، مردی مست وقتی دید آقا می آید به او پشت کرد که بوی دهانش به آقا نرسد. آقا هم وقتی رسید دستی به شانه مرد زد و گفت: « هر کاری می خواهی بکن، فقط به ما پشت نکن» به نظر می رسد آن بزرگانی که چنین تحملی داشتند دیگر سرآمد تاریخیشان به سرآمده است و مردمان نیز مانند جوانانی که از شرم ناشی از بزرگی پدر با مرگ او کمی هم خوشحال می شوند هنوز نمی دانند که بیپدری بد دردی است.
من روز مرگ آیت الله طالقانی را به یاد دارم. آن روز سخت گریستم. آن روز همه شهر می گریستند. اما برای من همیشه تفکر طالقانی یک جایگاه دووجهی دارد. یک بخش از وجود او منتهی به لیبرالهای مذهبی و روشنفکران مذهبی لیبرال می شود که به نظرم برای کشور ما و همه مسلمانان نعمتی هستند، و بخش دیگر او به انقلابیون عدالتخواه چپ مذهبی ختم می شود که چه در سویه مجاهد بودنشان و چه در سویه نواب صفوی بودنشان خطری بزرگ برای جامعه شیعه اند. حتی چپ مذهبی موجود در جمع اصلاح طلبان هم هرگز نتوانسته به آزادیهای فردی جامعه و دموکراسی احترام بگذارد. تفسیر انقلابی از دین چنانکه در اندیشه و فکر طالقانی بود، با نگاه او به آزادی دو منظر جداست. حتی در میان روشنفکران دینی هم این دو دیدگاه فاصلهای عمیق دارد.
شریعتی و پیروانش دین را اسلحهای برای پیروزی بر استبداد کردند، اما همین استبداد بعدا همه جامعه را ویران کرد. حاصل تفکر انقلابی طالقانی و شریعتی جز به عدالتخواهی رجوی- احمدی نژادی و مبارزه ضدامپریالیستی طالبانی- خامنهای ختم نمی شود و هر دو در تناقض با آزادی معمولا ترجیح می دهند که سویه عدالت را انتخاب کنند. حتی در آخرین سخنرانی طالقانی در آخرین نماز جمعه اش، وقتی او از حکومت می خواهد به درد مردم برسد چنین می گوید: « باید از اول همان قدم اول و روز اول که این رژیم سقوط کرد، ما پرچم رحمت را باز می کردیم و با عمل نشان می دادیم. آن کسانی که هنوز می خواهند در ادارات حقوقهای زیادی بگیرند و بنشینند و کار نکنند، اینها را ببریم دنبال کار و به دنبال زندگی مردم و از این کاغذبازی دست برداریم. اگر می کردیم بسیاری از مسائل حل می شد. من قول می دهم حل می شد. صد بار من گفتم که مسئله شورا از اساسیترین مسائل اسلامی است. … به اینها شخصیت بده، بدانند که مسوولیت دارند. متکی به شخص رهبر نباشند، ولی نکردند و می دانم چرا نکردند. هنوز در مجلس خبرگان در این اصل اساسی قرآن بحث می کنند که به چه صورت پیاده شود. این اصل اسلامی است. یعنی همه مردم از خانهها و زندگی و واحدها باید با هم مشورت کنند در کارشان….. چرا نمی شود نمی دانم. امام دستور می دهد، ما فریاد می کشیم، دولت هم تصویب می کند، ولی عملی نمی شود.»
یعنی در واقع همان است که طالقانی می دانست که مشکل استبداد وجود دارد، ولی حتی وقتی می خواست راهی برای آن پیدا کند، باز هم به همان الگوهای چپ می رسید که نهایتا به استبداد فکری و سیاسی ختم می شود. ما می توانیم امروز تاکید طالقانی را بر شورا به منزله مخالفت او با ولایت فقیه بدانیم، اما راه حل او اتفاقا به آنچه ما می گوئیم ختم نمی شود. طالقانی مخالف ولایت فردی بود، نه مخالف حکومت دینی. او می خواست قدرت به شوراها و مستضعفان و تهیدستان داده شود، همان اتفاقی که در سوریه و عراق افتاده بود. بسیاری از ماها وقتی به گذشته سال ۵۷ و ۵۸ نگاه می کنیم، گمان می کنیم مخالفان و منتقدان در آن دوران الزاما طرفدار آزادی بودند. آیت الله طالقانی صراحتا نسخه حکومت انقلابی علی را می پیچد، معتقد است باید جامعه زیرورو بشود و با قدرت در مقابل ضدانقلابیون ایستاد و حتی در نماز جمعهاش گفته بود که « هر کس روبروی انقلاب بایستد باید هلاک شود.»
طالقانی دلش برای فقرا می سوخت، دلش برای کسانی که تحت فشار بودند می سوخت، دلش برای آدمهای خوب می سوخت و دوست داشت کسی به کسی زور نگوید. او از روحانیون مهربانی بود که حتی به کفار و ملحدین هم بد نمی کنند، اما او نه با حکومت دینی مخالف بود و نه با ستمی که انقلاب بر عامه مردم روا می دارد. شاید شریعتی و طالقانی شانس بزرگی آوردند که حاصل آنچه کرده بودند در مبارزه با حکومت پیشین را ندیدند. در مورد طالقانی می توانم بفهمم که وقتی همسرش که هنگام مرگ وی در زیارت مشهد بود، آخرین نقل قول او را چنین گفت که « از امام هشتم بخواه که مرا بخواهد و زندگی من به سرآید. زیرا توان برآوردن خواستهای مردم را ندارم و درمانده ام.» در واقع طالقانی نه می توانست وضع جامعه پس از انقلاب را بپذیرد، نه توان تغییر آن را داشت. نمی دانم اگر پدری که آن زمان تا این میزان محبوب بود، اگر زنده بود، آیا مانند منتظری سالها در حصر می ماند، یا به سوی قدرت می رفت و بدنام می شد یا اصولا بخاطر بودنش زمانه چنین پیش نمی رفت که رفت. شاید مرگ او در نوزدهم شهریور ۱۳۵۸ برای شخصیتش یک شانس بود.